برایِ نوشتنِ چند خط عاشقانه‌ی ناقابل
در بطنِ این زندگیِ ناامن،
خجلت‌ زده‌ام.

زمانه‌ی آشفته‌ایست عزیزِ من
باور کن
که عشقِ ما،
تنها حکایتِ شگفت‌انگیزِ این روزهاست...

ببین
خوشبختی دیگر چیزی دورتر از آغوش تو نیست
وقتی دنیا ویران می‌شود
و من تمام توانم به کشیدن ِآه و
سر خم کردن بر روی شانه‌هایت می‌رود،
که خوبیِ تمامِ هَستی
تنها همین دستهای توست.

همه می‌دانند
سر و سودای ِاین دلِ بی‌قرارِ مانده در پریشانیِ بهار
تنها
تویی
جانِ من.

باور کن
می‌رسد روزگاری
که عشق ما
تنها رویای شگفت‌انگیز در دنیاست...



بیست و چهارم فروردین نود