سينه مالامال درد است اي دريغا مرهي ...
مي داني از آن زمستان نفرين شده ي دوازده سالگي تا همين دم غروب غمگين و غريب كه هرم داغ دلتنگي قرباني شده ي مرا بر همه جا پخش مي كرد حتي يكبار هم به اين سيمهاي غبار گرفته ناخن نكشيده بودم .نمي داني چقدر زخمه ي اين تارها مرا به ياد زخم سينه ي دردناكت مي انداخت . به ياد حسرت قديمي آن چهار روز آخر ...به ياد ضجه هايي كه هر شب تا سپيده ي سحر زدم و فرياد كشيدم ديگر بس است . مرا رها كنيد از شنيدن صداي سرفه هاي دردناك او ...به ياد آن شب مهتابي كه در ايوان نشسته بودي و اشكهايت با وقار بر روي سيمهاي تار مي ريخت و آن آهنگ قديمي عاشقي را آميخته با بغضت زمزمه مي كردي . مرا كه ديدي با همان بغض و همان چشمهاي غريب و غرق در اشكت برايم تعريف كردي از آن هفته ي دوم شهريور و دردهاي گاه و بيگاه موقع رسيدنم . گفتي او درد كشيد و جيغ زد چقدر اين زندگي بي رحم است و تو بي رحمانه خنديدي و به او گفتي اين زندگي ماست و اورا بغل كردي و گفتي او هيچوقت بي رحم نخواهد بود . او زندگي توست و زندگي من و من هيچ وقت نمي فهميدم چرا اينقدر خودت را، به خاطر آن يك باري كه غرق در شادي رسيدن من، درد كشيدن او را فراموش كرده بودي ، سرزنش مي كردي ...به ياد تمام بغضهاي غريبي كه بعد از بلوغ زندگي اي كه خواسته يا ناخواسته، بي غل و غش رهايش كرده بودي و پريده بودي، در حلقومش نهان شده ماند .به ياد وقتهايي كه او قد كشيدنم را نگاه مي كرد و شباهتم به تو را و آه مي كشيد و دست مي كشيد به صورت بي تعلق اسير در قاب عكس چوبي بر روي طاقچه و مي گفت مي بيني نهال زندگيت قد كشيده و بلوغ را از سر گذرانيده . مي بيني نهال زندگيت چطور قرينه ي تو مي شود و من هرگز نمي فهميدم كه چرا او اينقدر خودش را شماتت مي كند به خاطر ديدن قد كشيدن و بالغ شدن من وقتي تو ديگر نيستي ...اين همه وقت اين تار قديمي در صندوقچه ي يادگاري هاي غبار گرفته ي تو مانده بود و من حتي يكبار شهامت نزديك شدن به آن را نداشتم و هر گز نمي فهميدم چرا ديگر دلم نمي خواهد مثل آن وقتها تارت را بغل بزنم و دفتر الفباي موسيقي تو را دزدكي بردارم و ناله ي سيمها را در آورم و با صدايي كه سعي مي كردم مثل صداي تو بغض آلود شود برايت بخوانم . همان آهنگ قديمي عاشقي را تا تو بشنوي و مرا در آغوش بگيري و غرق بوسه ام كنيو امروز هم تا همين الان هنوز نفهميده ام كه چرا درست از زمان آخرين فروغ نور تا وقتي كه ماه نقره اي در آمد من يك بند به اين سيمها ناخن كشيدم و آهنگ قديمي عاشقي را خواندم و سعي كردم صدايم را بغض آلود كنم تا غم غريبي و بي قراري تنهايي ام را دمي مرهم سازم . مي داني نقل غفلت نيست . حتي نقل عاشقي هم نيست . اما شايد تنها نقل بي قراري غرقه در روح پر غصه ام است كه مرا وا داشته بعد از اين همه وقت اينجا بنشينم وتار قديمي را بغل بزنم و بخوانم
عاشقم من ...عاشقي بيقرارم ...كس ندارد خبر از دل زارم ...آرزويي جز تو در سر ندارم ...