تب

من تب كرده بودم و وجودم را باران سرد به يغما برده بود.
من تب كرده بودم و درد استخوان رهايم نمي كرد و او شب زنده داري ام را به خاطر خودش مي پنداشت.
من تب كرده بودم و در آتشي سرد مي سوختم و او حرارت و گرماي تب آلودم را مي ستود و در آتش لبهاي داغم گداخته مي شد.
من تب كرده بودم و گلويم به سوزشي بي انتها رفته بود و تحمل نفسهايم را نداشتم و او عاشقم شده بود وبه چشمهاي خمار و تب آلودم مي نگريست و از عشق مي گفت.
من تب كرده بودم و او سرخي بي اندازه ي گونه هاي تب دارم را نشانه عشق و شرم مي پنداشت .
من تب كرده بودم و مي مُردم آنشب ،
آنشب كه عروس هذيان و عرق شدم و او با آتش هوس هايش گرم ميشد و
تشنگي داغ و مُردن مرا ،به خاطر گذران فصل جفت گيري مي پنداشت ...
من تب كرده بودم آنشب ...

6 فروردين 84


ته مانده ی هر چه که بود ...

طوفان که شروع شد ،
تو کجا بودی ؟
باور کن که بهار و ماه و ستاره و رویا و بوسه و هرچه که بود را ،
با خود برد ...
هر چه که بود ، حتی نهالک شاتوتم را .
حالا من مانده ام و
این ویرانه های خاطرات روزهای امید و صبح ...
آه !من چقدر خوشبخت بودم ، چقدر...
چه ساده در بوسه هایت تازه می شدم،
و در مهربانی دستهایت لحظه ها را زندگی میکردم .
چه مشتاق گیسوانم را دزدکی با لبانت قسمت می کردم .
یادت که می آید ؟!
من خوشبخترین بودم .
و افسوس که خوشبختی ام را
حس نکردی و مهربانیم را ندیدی ...
حالا می گویی چه ؟!
بنشینم و دل ببندم به ماهی که
قرار است در آسمانم طلوع کند ؟
یا به چشمک دروغین ستاره ای ؟
یا به خاطراتم ؟
تو فکر میکنی کدامیک ،
مرا به سوی ویرانی سوق نمی دهد ؟
انکار نمی کنم
که قصه گذشت ماه از ماهی کوچک بهانه گیرش
حالم را به هم می زند.
حتی دیگر تحمل هیچ شب و ستاره ای را هم ندارم .
فقط برایم دعا کن !
طوفان که همه چیز را با خود برد ،
این ته مانده ی هر چه که بود را هم ببرد ،
و راحتم کند ...

فروردين 83


نيگاه اينقده گير نده چته چته . من اگه خودم ميدونستم چه مرگمه كه ديگه غمي نداشتم
نيگاه من از همه روزهاي شنبه و يكشنبه بدم مياد . متنفرم . حالم بد ميشه . حالا ميخواد شب عيد باشه يا روز عيد .
نيگاه من از اينكه سرشار از بلاهت و حماقت شدم ديگه حالم داره بهم ميخوره .
نيگاه راستش بيشتر از اين لجم گرفته كه تو هم ميدوني من سرشار از بلاهت و حماقت شدم .
نيگاه از اينكه هي رنجيدم و صدام در نيومده هي رنجيدم و صدام در نيومده خسته شدم .
نيگاه اصلا از اينكه هي خسته نشدم و هي خسته شدم وتحمل كردم ، خسته شدم .
ديگه اين آهنگ بي فيري آو آل د پين داره حالمو بهم ميزنه
ازاين حرصم گرفته كه ديگه به خودم اجازه حماقت بيشتر رو نميدم
از اين لجم در اومده كه ديگه نميخوام برنجم و صدام در نياد .
بهت گفته بودم كه به بوي بهار حساسم . همش عق ميزنم . حالا تو اين عق زدنام هر چي بوده و نبوده آوردم بالا
اون ته مه ها ديگه هيچي نمونده كه باعث تحمل كردنم بشه ...
ميفهمي ؟
خيلي بده كه به حال خودم تاسف بخورم .
چقدر دلم ميخواست ...اوه يادم رفته بود همه دلمو بالا آوردم . حالا ميرم بخوابم . خيالم راحت شد كه نشون دادم عصبي و ناراحت و كلافه م و دلم ميخواد سر به تن هيچكي نباشه حتي خودم . خيالم راحتتر ميشه اگه همين الان بلند شم برم يه عالمه جيغ بزنم تا همه ازم بترسن . ديگه جرات نكنن فك كنن من ساخته شدم واسه تحمل كردن و واسه صبور بودن !
دلم لك زده واسه سليطه بودن !

شب سال 1384 !


پنجشنبه ي آخر


درديست غير مردن كان را دوا نباشد ...



از تنهايي و سراب


بيهوده
خودت را لابه لاي حجم مبهم و حقيرانه ي زمان و فاصله
پنهان كرده اي كه چه ؟
آنگاه كه باد ، گونه هاي پريده رنگ ياس را
نوازش ميكند ،
و تو تنها ، ميل وحشي آغوشش را
آه ميكشي ،
و دلت را فقط به روياي شب طولاني گيسوانش
خوش كرده اي ...

وياس خسته و پژمرده هر شب
خواب همخوابگي غريب باران و خاك را ميبيند !


22 اسفند 83


...

ميگفت :« خداش بيامرزه آقا جونتو .
وقتي كار ميكردم ، هي ميگفت سادات جون ،بيا ديگه .
سادات جونم بسه ديگه ، بيا چايي تو بخور .
عسكشم دارم . به جدم قسم وقتي مي بينمش دلم كيپ ميشه ...»
داشت اشكاشو پاك ميكرد و من به رابطه بين آقاي خونه و كلفت خونه فكر ميكردم !...


18 اسفند 83


از ناتواني



تشنگي هميشگي روح برهنه ام ،
تلخي غرقه در نبض بي خوابم ،
گم شدن به ميان واژه هاي تهي ام ،
حتي
روياهاي عطش ناك بوسه هايت ،
در تمام شبهاي تمام نشدني ام ...

اينهمه را چگونه بايد گفت ؟ چگونه بايد نوشت ؟
اي نامت
خلسه ي خاموش آرامش !

12 اسفند 83