معجزه ي مصلوب


من
با نيمي از نجابت مريم مجدلبه
تو را
در جاذبه ي هجوم روح جهان يافتم .

خيرگي زخمهاي تهي دلان از تو دور باد ،
اي نجابت معصوم مسيحايي...


چهارشنبه 7 ارديبهشت 84


براي تو و فاصله ها و دل صبورت ...


از آميختگي

صداي مأ يوس آن سوي سيم و
صداي مأنوس اين سوي ...

نارساييِ سهمگين ِ حوصله اي ستودني
براي سرانجام صبري ساده !

چهارشنبه 31 فروردين 84


نوبت عاشقي !
دوباره يه چهارشنبه ي ديگه و كنج خلوت كافه، دوباره من و تو كه نشستيم روبه روي هم ، تو چشم هم زل زديم و تند تند به هم مي خنديم . دوباره كتاب و امضاي برسم يادبود . و اضافه شدن يكي ديگه به كتابخونه ي سراسر ياد بود من و تو . دوباره دود سيگار و قهوه و تاكيدمون روي لذتي كه از بودن كنار هم ميبريم .و دوباره دلمون كه ميدونه خسته شديم . ازين كنج خلوت سمت چپ كافه . از اين لبخند ها .اين قهوه و كتابها و اين تاكيد ها . خسته شديم از همديگه و شهامت گفتنشو نداريم . !مث هميشه عصباني ميشي از اينكه جاي رژلب من روي لبه فنجون مي مونه . عصباني ميشي از اينكه ميخوام آخرين سيگار عمرم رو دود كنم ، تنها آخرينشو . و من مث اين اواخر بهت نمي گم كه تو اين چند ماهي كه با تو ميام اينجا چند نفر عاشقم شدن ، من عاشق چند نفر شدم !!! دلم ميخواد بهت بگم كه چند نفر منتظر روزي هستن كه اين صندلي رو به روي من خالي بشه ،بيان بشينن و بگن " اگه خودكارتون نمي نويسه ، ميتونين از خودكار من استفاده كنين ...!"
تو چشات نگاه ميكنم ، لبامو غنچه ميكنم و ابروهامو ميندازم بالا . ميدوني كه ميخوام يه چيزه مهم بگم . چشم ميدوزي به لبام . ميگم " خودكاري كه بهم دادي داره تموم ميشه ، چن روزه مجبورم دو ساعت ها كنم و تكونش بدم تا بتونم چن خط بنويسم !"
تو چشات نگاه ميكنم و ميدونم كه مي فهمي حالا ديگه نوبت يه خودكاره ديگه ست !!! ...
پنجشنبه 25 فروردين ماه 1384


بهار مستي !!!


سيزده ساعت تمام است كه
نشسته ام روي اين لبه باريك پنجره ،
_ آويزان ميان زمين و هوا _
و فكر ميكنم به اينهمه غم و اندوهي كه
سه بهار است گريبانم را ميگيرد و نمي دانم چرا !!!
سيزده ساعت،
آويزان،
روي لبه ي باريك پنجره،
فكر كردم به اين سه بهار آخر...
تا سرانجام فهميدم
به خاطر نبودن گربه ي فقيدم است و
نيمه شباني كه درين سه بهار آخر
بدون جيغهاي مستانه اش سر كرده ام !!!

دوشنبه 15 فروردين ماه 84

پ.ن : مگه بهار بدون مستي ميشه ؟!