.
.: هوا خیلی سرد شده . خیلی سرد . 3 درجه یا 5 درجه زیر صفر.. خودتو بپوشون
.:خوبه . آدما دیگه لااقل فاسد تر از این نمی شن
*
یواش یواش داری گرم می شی و سرت داره سبک می شه . فاصله ی باز کردن و بستن چشمات داره زیاد می شه ... همون موقع با لبخند داری به حرفهای دوستت که خیلی دوره گوش می دی ... بعد یواش یواش لبخنده محو می شه . تو چشات بعده مدتها پر اشک می شه . قلبت تند تند می زنه و وقتی حرفهای دوستت تموم شده می بینی یخ کردی و مستی هنوز نیومده از سرت پریده ...! و تو ناباورانه ماتت برده و جز سکوت هیچ کاری نمی تونی بکنی .
*
در حقیقت یه عالمه کثافته که هضمش سخته .اما همه ی اون کثافتا واقعین
.


سخنی چند در باب درد دلی سبک ناشدنی و فراموشی های عجیبمان
.
رفتار و اخلاق ما ايراني‌ها در برابر مرگ بر هيچ‌كس ناشناخته نيست . علي الخصوص درباره ي مرگهاي ناگهاني و حوادث مترقبه و غير مترقبه و فجايعي كه منجر به فوت عده اي انسان مي‌شود . مرده‌پرستيمان را مي گويم و فريادهايي كه از همه جا بلند مي شود در خصوص يادبود و گزارش و مقصر و تا كي فلان و تا كي بيسار و فلان جاي جهان چه مي كنند و ما چرا نمي كنيم و ازين دست حرفهاي تكراري و هميشگي .
باز دلمان خوش است كه اگرچه عزت زنده‌گان را چندان كه بايد نمي شناسيم ولي لااقل مرده‌پرستان خوبي كه هستيم . يا از اينكه اين همه در اين گوشه و كنار گلوهاي پر از فرياد هست ، دلمان قرص مي‌شود حتي اگر تا يك ماه پس از مرگ و فاجعه بيشتر دوام نداشته باشد و برود تا سال بعد و سالگردهاي بعدي كه باز همين هم جاي شكرش باقي‌ست . اما تعجبم از فجيع‌ترين و وحشتناك‌ترين و غريب‌ترين حادثه اين سالهاست كه نمي دانم منِ كم مايه اطلاع ندارم يا كارشكني‌هاي فروتنانه ي تمام مسئولان حادثه ، عامل اصلي گذر كم حساسيت خبرنگاران ، رسانه‌ها ، وبلاگ‌نويسان و مردم عادي از اين فاجعه بوده .

30 بهمن 82 وقتي خبر را شنيديم همگي صدايمان و ناله‌هايمان به هوا رفت : يعني به همين راحتي مي‌شود يك قطار منفجر شود و جايش گودالي پانزده متری به وجود بيايد و مردم يك روستا را به كام مرگ بفرستد و هيچ‌كس هم نفهمد چرا و چگونه؟ شانه بالا انداختيم كه « زنده ماندن در اين مملكت هنر است » شانه بالا انداختيم كه « نوح هم كه باشيم روزي مي‌آيد كه نيستيم» شانه‌ بالا انداختيم كه « هركسي هم كه خضر نيست ...» و من هنوز هم به سالگرد فاجعه كه مي‌رسم ، وقتي ياد تمام آن جنازه‌هاي نيم سوخته و عريان كه از شدت انفجار لباسهايشان كنده شده بود،مي افتم،تمام وجودم پر از درد مي‌شود براي آن مردمي كه براي زنده‌گي و زنده‌ماندن در روستايي با حداقل امكانات، مي‌جنگيدند و تلاش مي‌كردند،روستايي كمابيش ناشناخته كه داشتن كارت بيمه‌ي درماني براي هر كدامشان همچون گنجي بود كه با كشتن اژدهاي دو سر به آن دست يافته بودند . مردمي كه بهشان گفته شده بود برويد خانه‌هايتان - و نگفتند محض احتياط نرويد خانه‌هايتان! - و چند دقيقه ي بعد 95درصدشان يا سوختند يا زير آوار ماندند و 5 درصد باقي مانده هم حتمن ديوانه شده‌اند تا الان . آخر كوه هم كه باشي متلاشي مي شوي ...
و من هنوز نفهميدم چرا ؟ چرا هيچ سالگرد و يادبودي نداشتند و ندارند ؟ چرا انفجار در فلان محل عراق سالگرد دارد ، محكوم شدن دارد ، يادبود دارد ، ولي اينها نه ؟ حتي اگر اين روستايي ها قوم ظالمين هم بودند باز هم انسان كه بودند . هموطن‌مان كه بودند ...
سه سال از آن فاجعه گذشته و حادثه به دست فراموشي سپرده شده . به همين راحتي .
30 بهمن هم گذشت و ما نه يادي از فاجعه و دلايل آن كرديم ، نه براي مردم بي‌گناهي كه به قول آقایان از رنج هستي خلاص شدند شمع روشن كرديم و نه سراغي از بازمانده‌هايي كه محكوم به حيات بودند گرفتيم...
اين جا ما ديگر مرده‌پرست هم نيستيم انگار ...