Thursday, October 28, 2004
دغدغه هاي يك انسانيت !!!
او كه با دل پوسيده و كرم خورده اش
پا بر عشق مي نهاد
و لاف عشق مي زد.
او كه پروانه ها را
با عطوفت به سنجاق مي دوخت
و با فريبي تلخ
مهتاب را به بازي مي گرفت .
او كه لاف پرواز مي زد
و آسمان پروازش تنها قفس تاريكش بود .
او كه خورشيدك روزهايش را فروخت
تنها به عقده هاي چرك آلودش .
او كه تلخ و مكدر بود
و جامهاي تلخ و زهر آلودش را
پي در پي در حلقوم ماهيها خالي ميكرد ،
حالا
انسانيت را لاف ميزند
و انسانيت را مي سرايد .
و تمام وجود مرا خنده اي دردآلود فرا ميگيرد .
چهارشنبه 6 آبان 1383
Saturday, October 16, 2004
نوشتن شايد ممكن نباشه اما بدون رنگ و بوم و قلم موندن هم ممكن نيست !
تا حالا تشنگي ماهيها رو ديدي ؟!
پاييز 83
Wednesday, October 06, 2004
حس پنهان
در آن شب پر ستاره ،
كه با آن لبان خندان و چشمان شوخ،
برايم خط و نشان ميكشيدي ،
ندانستي كه ايستادن
زير عرياني آفتابي چشمانت
چقدر برايم سخت بود ...
سه شنبه 15 مهر 83
Saturday, October 02, 2004
جای خالی مهربانترین
هنوز آخرین فروغ شفق در آسمان است که به خانه میرسم . به خانه سرد و بیروحم . خسته و
دلتنگم و تو نیستی که مرا آنقدر در آغوشت بیفشاری تا نفسم بند بیاید و خستگیم از یاد برود .
دیگر زحمت خوردن چیزی هم که نیست .یکراست می روم و زیر پنجره همان جای همیشگیمان دراز
می کشم و به تو فکر میکنم . به مهربانیهایت ، به طنین صدای آرامت .
نمیدانم چقدر می گذرد . نیم خیز می شوم و سیگاری میگیرانم و به تو فکر میکنم...
زیر سیگاریم پر از ته سیگار می شود و تو نیستی که حتی یکبار هم که شده نگاه نگرانت را
به چشمان بیروح من بدوزی و ملتمسانه از من قول بگیری که این آخرین سیگار عمرم باشد .
می نشینم و برای فرار از این دلتنگی نوشته های پراکنده ام را دور خودم جمع میکنم و
شروع میکنم به نوشتن ، به تمام کردن نوشته های ناتمامم...
شب از نیمه گذشته است و من هنوز می نویسم . نوشتن که نه ، بهانه می گیرم . که پاییز آمده
است و من هنوز هیچ گل داوودی در خانه ندارم . که پاییز آمده است و گلدانهای من بی پناه
به فریب آفتاب دلخوش کرده اند . که پاییز آمده است و هنوز آن لانه کوچک پشت پنجره ، با
همان تنها تخم یاکریم کهنه و خاک گرفته ، خالی مانده است . که پاییز آمده است و تو نیستی .
هیچ کدامتان نیستید و من ...
صدای ترانه قدیمی در اتاقم می پیچد . " دخترم تو راحت جون منی ..."
صدایش را بلند میکنم از لج تو که می دانم هیچ وقت اجازه نمیدادی این ترانه را گوش دهم .
" دخترم هستی بابا دست توست "
بغضم می ترکد.میدانی که همیشه به اینجا که میرسد ، همه چیز ناگهان عقده می شود در روحم و من می بارم.آنقدر زار و بدبخت که دیگر صدایم در نمی آید. می بارم بدون آنکه از تو بترسم. که جلویم زانو بزنی.چشمان ابریت را از من بدزدی و تند تند با دستهایت اشکهایم را پاک کنی و وادارم کنی بغضم را فرو دهم و دیگر نگریم.و من با بغض در گلو خاموش مانده ام، بگویم دلم برایش تنگ می شود همیشه.و تو مهربانانه بگویی میدانم ، اما من که هستم ...
از دورها صدای اذان می آید.صبح شده است و من تمامی شب را بیدار مانده ام بی آنکه تو با موهای پریشانت آنجا، قامت خواب زده ات را به چهار چوب در بسپاری و مهربانی و دل نگرانیت را نثار من کنی و بگویی ، دیر است عزیز من،رنجور می شوی.و بعد سرم را در آغوشت بگیری و مرا تا قصر خوابها ، با نوازش کردن موهایم بدرقه کنی ...
میبینی بی تو به چه روزی افتاده ام؟ پرستوها همگی کوچ کرده اند و من نمیدانم چطوراین روزها
و شبها را تنهاتر از همیشه دوام می آورم ...
شنبه 11 مهر 1383