دغدغه هاي يك انسانيت !!!


او كه با دل پوسيده و كرم خورده اش
پا بر عشق مي نهاد
و لاف عشق مي زد.
او كه پروانه ها را
با عطوفت به سنجاق مي دوخت
و با فريبي تلخ
مهتاب را به بازي مي گرفت .
او كه لاف پرواز مي زد
و آسمان پروازش تنها قفس تاريكش بود .
او كه خورشيدك روزهايش را فروخت
تنها به عقده هاي چرك آلودش .
او كه تلخ و مكدر بود
و جامهاي تلخ و زهر آلودش را
پي در پي در حلقوم ماهيها خالي ميكرد ،
حالا
انسانيت را لاف ميزند
و انسانيت را مي سرايد .
و تمام وجود مرا خنده اي دردآلود فرا ميگيرد .


چهارشنبه 6 آبان 1383


...


چه مضحكانه انگشتانت را
در ميان تار و پود دروغ مي بري و قصه مي بافي.
چه ابلهانه
لبخند ميزنم و قصه هايت را در روحم مي نشانم .
چه عاقلانه
به خوش باوريهايم پوزخند ميزني ...!!!



پنجشنبه 31 مهرماه 83


نوشتن شايد ممكن نباشه اما بدون رنگ و بوم و قلم موندن هم ممكن نيست !
تا حالا تشنگي ماهيها رو ديدي ؟!






پاييز 83




نمیدونم چرا این صفحه رو باز کردم دو ساعته نشستم و با زور از لای پرده اشکامو دود سیگار
سعی دارم به مانیتور نگاه کنم و افکار پریشونمو جمع و جور کنم و همه عقده ها و دردامو مث همیشه بچلونم تو این صفحه سفید ادیتور ...اما نمیتونم . . نمیدونم تقصیر چیه . تقصیره این بارون گریه های منه که بی وقفه چن شبه که می باره یا تقصیره این حال پریشون و افتضاحمه یا تقصیره این انگشتای یخ کرده و لرزون لعنتیمه که سیگارو با زور نگه داشته و قدرت دویدن روی کی بورد رو نداره یا اینکه تقصیره ...
اصلا تقصیره همه عالم و آدمه . من نمیتونم هیچی بنویسم . این اولین باره که نمیدونم چی بنویسم چون نمیتونم . قدرت فکر کردن ندارم .اگه این ابرای سیاه از تو آسمون چشام یه لحظه کنار میرفتن و من میتونستم یه نفس عمیق بکشم و یه خورده آب بخورم ، اونوقت میتونستم افکارمو جمع کنم و بنویسم و خلاص شم ...
اما الان نمیتونم . نمیتونم . کاش اینقدر عادت به نوشتن نداشتم تا لان اینجوری عین خر تو گل گیر نکرده بودم . کاش این غده لعنتی دست از سرم بر میداشت . کاش من راحت میشدم .
کاش دفعه بعدی که پلکامو میزاشتم رو هم دیگه زمان برا من وامیستاد و دیگه واسه پلکام باز شدنی تو کار نبود . کاش دیگه هیچی حس نمیکردم . کاش لااقل ...
این خیلی بده که آدم هیچ راه حلی دیگه واسه هیچی پیدا نکنه مگه نه ؟ قدیمترا هر وقت اینجوری میشدم یعنی دیگه هیچ راه حلی واسم نمیموند .میرفتمو میشستم یه گوشه و با خدا حرف میزدم تا یکم بهتر بشم !!! اما حالا دیگه حتی نمیخوام وقتمو با حرف زدن با اون لعنتی هدر بدم . اصلا هم ازش خوشم نمیاد ! از دست مسخره بازیهاشم دیگه کلافه شدم !
دستم سوخت از آتیش سیگار . لعنت به این زندگی !


حس پنهان


در آن شب پر ستاره ،
كه با آن لبان خندان و چشمان شوخ،
برايم خط و نشان ميكشيدي ،
ندانستي كه ايستادن
زير عرياني آفتابي چشمانت
چقدر برايم سخت بود ...



سه شنبه 15 مهر 83


جای خالی مهربانترین



هنوز آخرین فروغ شفق در آسمان است که به خانه میرسم . به خانه سرد و بیروحم . خسته و
دلتنگم و تو نیستی که مرا آنقدر در آغوشت بیفشاری تا نفسم بند بیاید و خستگیم از یاد برود .
دیگر زحمت خوردن چیزی هم که نیست .یکراست می روم و زیر پنجره همان جای همیشگیمان دراز
می کشم و به تو فکر میکنم . به مهربانیهایت ، به طنین صدای آرامت .
نمیدانم چقدر می گذرد . نیم خیز می شوم و سیگاری میگیرانم و به تو فکر میکنم...
زیر سیگاریم پر از ته سیگار می شود و تو نیستی که حتی یکبار هم که شده نگاه نگرانت را
به چشمان بیروح من بدوزی و ملتمسانه از من قول بگیری که این آخرین سیگار عمرم باشد .
می نشینم و برای فرار از این دلتنگی نوشته های پراکنده ام را دور خودم جمع میکنم و
شروع میکنم به نوشتن ، به تمام کردن نوشته های ناتمامم...

شب از نیمه گذشته است و من هنوز می نویسم . نوشتن که نه ، بهانه می گیرم . که پاییز آمده
است و من هنوز هیچ گل داوودی در خانه ندارم . که پاییز آمده است و گلدانهای من بی پناه
به فریب آفتاب دلخوش کرده اند . که پاییز آمده است و هنوز آن لانه کوچک پشت پنجره ، با
همان تنها تخم یاکریم کهنه و خاک گرفته ، خالی مانده است . که پاییز آمده است و تو نیستی .
هیچ کدامتان نیستید و من ...
صدای ترانه قدیمی در اتاقم می پیچد . " دخترم تو راحت جون منی ..."
صدایش را بلند میکنم از لج تو که می دانم هیچ وقت اجازه نمیدادی این ترانه را گوش دهم .
" دخترم هستی بابا دست توست "
بغضم می ترکد.میدانی که همیشه به اینجا که میرسد ، همه چیز ناگهان عقده می شود در روحم و من می بارم.آنقدر زار و بدبخت که دیگر صدایم در نمی آید. می بارم بدون آنکه از تو بترسم. که جلویم زانو بزنی.چشمان ابریت را از من بدزدی و تند تند با دستهایت اشکهایم را پاک کنی و وادارم کنی بغضم را فرو دهم و دیگر نگریم.و من با بغض در گلو خاموش مانده ام، بگویم دلم برایش تنگ می شود همیشه.و تو مهربانانه بگویی میدانم ، اما من که هستم ...
از دورها صدای اذان می آید.صبح شده است و من تمامی شب را بیدار مانده ام بی آنکه تو با موهای پریشانت آنجا، قامت خواب زده ات را به چهار چوب در بسپاری و مهربانی و دل نگرانیت را نثار من کنی و بگویی ، دیر است عزیز من،رنجور می شوی.و بعد سرم را در آغوشت بگیری و مرا تا قصر خوابها ، با نوازش کردن موهایم بدرقه کنی ...
میبینی بی تو به چه روزی افتاده ام؟ پرستوها همگی کوچ کرده اند و من نمیدانم چطوراین روزها
و شبها را تنهاتر از همیشه دوام می آورم ...



شنبه 11 مهر 1383