Sunday, March 26, 2006
اعتراف
مرا ببخش !
كنارم كه نبودي ،
يأس در من زاده مي شد ، بي هيچ ميلي به همخوابگي...
من مانده بودم و شيطان ،
كه تا شب برسد ، در ساعت قديمي اتاق ،
مستانه مي خنديد !
اما اين روياي خنكاي صداي تو ،
در هماغوشي نجيب لبانت ،
با نشيب گيسوان من بود ،
كه به ميان زمستانم نگذاشت...
اصلا تقصير با روياهايمان ،
كه دير تعبير مي شوند.
و گرنه خوب مي دانم
كه نبض ماه ،
رساتر از هميشه است !
پ. ن : چه حريصي ...
مرا ببخش !
كنارم كه نبودي ،
يأس در من زاده مي شد ، بي هيچ ميلي به همخوابگي...
من مانده بودم و شيطان ،
كه تا شب برسد ، در ساعت قديمي اتاق ،
مستانه مي خنديد !
اما اين روياي خنكاي صداي تو ،
در هماغوشي نجيب لبانت ،
با نشيب گيسوان من بود ،
كه به ميان زمستانم نگذاشت...
اصلا تقصير با روياهايمان ،
كه دير تعبير مي شوند.
و گرنه خوب مي دانم
كه نبض ماه ،
رساتر از هميشه است !
پ. ن : چه حريصي ...