بدمستي
يعني چي ؟ چه خبرشونه ؟ خب همه همينطورن اينا انگار فقط به فكر خودشون هستن ! همچين سر و صدا راه انداختن كه انگاري
اولين و آخرين عشقبازي عمرشونه . نه نه انگاري نشستن و يه صب تا شب عرق خوري كردن و حالا نعره هاي مستانه شونو برا
ما گذاشتن ...همين كارارو ميكنن كه آدمو اين وقت شب از تو رختخواب ميكشن پايين و تلو تلو خوران ميارن پاي پنجره . چيزي كه ديده نميشه بسكه تاريكه . روي ماهو پوشوندن كه اونم نبينه . غافل از اينكه من نشستم تا يه ثانيه همه جا روشن بشه تموم اتاق منم اونقدر كه ستاره هاي پلاستيكيم رنگشون ميپره و خاموش ميشن تو اون يه ثانيه . و من سريع نگاشون ميكنم . اما چيزي كه معلوم نيس
فقط سر و صداشون مياد و نفساي بي وقفه شون كه همچين تند شده داره نهالك طفلك منو از جا ميكنه . كاش ميتونستم اونوميوردمش
تو اتاقم . تو تختم . طفلي خواب نداره چن شبه از دست اينا . لاي پنجره رو يواشي باز ميكنم تا درست ببينم چه خبره . يهو دوباره همه
جا روشن ميشه و من خيس ميشم . دارن عرق ميريزن
نه انگاري بدجوري مستن ! همچين كه همه عالم خفه شدن و يا خودشونو به خواب زدن يا مث منم مات و مبهوت موندن كه تا كي
ميخوان ادامه بدن . ابراي ديوونه . بابا ماهم مست ميكنيم . ولي ديگه نعره كشيدن و جيغاي مستانه كار آدماي بدمسته . يكي نيست بگه
شماها كه جنبه ندارين مگه مجبورين ؟ خب لابد مجبورن ديگه ! چي بگم . دلم واسه خودم ميسوزه كه تو اين سر خوشيهاي اونا جايي ندارم . دلمم واسه اين نهالك طفل معصومم ميسوزه كه خيس دونه هاي درشت عرق اوناست و اسير نفسهاي تندشون شده .هيچ راه فراري هم نداره . بايد تحمل كنه . نميدونم امشب چه جوري ميخوابه ! حس بديه ها . دلواپسي رو ميگم . شدم مث ديروز كه عكس اين يارو رو با يه روبان مشكي كنارش رو در خونه ي رويا اينا ديدم . يهو قيافه ش شب عروسيشون يادم اومد ! همون عكسي كه ازشون
گرفته بودم زده بودن منتها رويا ديگه كنارش نبود ! همچين كه فلاش خورد دستشو گرفت رو گوشاش و خنديد و گفت رعد و برق!
يه حسه بين دلواپسي و ناباوري . مث حالا كه نميدونم نهالكم اون بيرون چه شبي رو سر ميكنه با اوضاع اين ديوونه ها .
خوبه برم براش يه چتر ببرم لااقل !
كاش يكي امشب براي رويا هم يه چتر ميبرد ...


به او و شادی پنهانش !


تمام این شبهای مانده در پشت حصار سکوت ،
به شادی پنهان در پس پلکهایت می اندیشم
و دلم در آتش هراسی مبهم گداخته می شود ...

حالا دراین دلهره و تنهایی ،
تنها بوی آشنای پیراهنت مانده وزخم شراب فراموشی !

دوشنبه 26 اردیبهشت


بار ديگر نگاهم را به اطمينان وجودت ببخش ...

چراغو خاموش كن . تو كه هنوز بيداري ؟ بايد مي خوابيدم ؟ سرتو بلند كن ببينم . نمي خوام . باز لجبازي كردي ؟ بابا به پير به پيغمبر كاري باهات ندارم ، اما تا نخوابي نمي تونم بخوابم . يه ذره هم به فكر من باش
و من تمام مدت بيداريم را به تو فكر مي كردم و سفري كه دير يا زود ممكن است بروي و برعكس باقي سفرهايت ديگر نه سه ماه ،نه شش ماه و نه حتي چند سال بعد ، باز نمي گردي .
نمي خوابي ؟ بزار ببينمت چته عزيزم ؟ چي شده ؟ باز شب شده تو ياده دردات افتادي ؟
و من مدتهاست كه تمام دردهاي ريز و درشت خودم را به فراموشي سپرده ام و به كابوسي گرفتار آمده ام كه خوابهاي شبانه ام راپر كرده و روزهايم را همچون آدمي كه اسير سرگيجه اي هماره است و مدام در هراس پرت شدن !
تو خيلي منو اذيت مي كني ، ميدوني ؟ آخه بي انصاف منم آدمم ، چرا بهم نگاه نمي كني ؟
و من كاسه صبرم لبريز شده است . تحملم به آخر رسيده از كشيدن اينهمه درد به تنهايي ، مي ترسم نگاهت كنم و تو از چشمهايم راز پنهان را بخواني و عاقبت بفهمي كه ترسيده ام و ديگر از ادامه دادن مي هراسم . بفهمي هيچ شبي را نخوابيده ام و ترسيده و گريسته ام. بفهمي كه زخم كهنه ي دلم دهان باز كرده و مرا چون اژدهايي مي بلعد.بفهمي در دلشوره ي واقعه ي ناگواري نشسته ام و همه ي توانم را از دست داده ام . بفهمي كه تمام وقتهايي را كه آنقدر مي گويم و مي خندم كه كلافه مي شوي ، مي گريخته ام . از واقعيتي كه پشت چشمان تو و من پنهان شده . از دردي كه يكبار ديگر به سراغم مي آيد و من حالا هم ناتوانتر از ده سال گذشته انگار نه انگار كه بزرگ شده ام و دهسال گذشته و قوي شده ام و قدرت درك دارم و ديگر در كنار دردهايم ، درد بزرگ بي منطقي بچه گانه را ندارم كه در خود بشكنم و دليلي هم براي آن همه درد نيابم .
من ميرم بخوابم ، تو هم ديگه بگير بخواب ، مگه نميخواي صبح بري سركار ؟ پاشو ديگه ، شب به خير
تو ميروي و فرياد مرا هرگز نمي شنوي كه مي گويم اگر بروي ؟ اگر تنهايم بگذاري ؟ چگونه تاب بياورم ؟ چگونه تحمل كنم ؟ فريادم را نمي شنوي كه مي گويم نمي فهمم هيچ دليلي نمي يابم و هيچ منطقي هم ندارم . تنها ميخواهم بماني . التماسم را نمي بيني
كه مي ترسم از ضربه اي ديگر. از تنها ماندني دوباره و هميشگي ، از فروريختن و شكستن.
مي ترسم و مي خواهم بماني ...

چهارشنبه 14 ارديبهشت 84