بار ديگر نگاهم را به اطمينان وجودت ببخش ...

چراغو خاموش كن . تو كه هنوز بيداري ؟ بايد مي خوابيدم ؟ سرتو بلند كن ببينم . نمي خوام . باز لجبازي كردي ؟ بابا به پير به پيغمبر كاري باهات ندارم ، اما تا نخوابي نمي تونم بخوابم . يه ذره هم به فكر من باش
و من تمام مدت بيداريم را به تو فكر مي كردم و سفري كه دير يا زود ممكن است بروي و برعكس باقي سفرهايت ديگر نه سه ماه ،نه شش ماه و نه حتي چند سال بعد ، باز نمي گردي .
نمي خوابي ؟ بزار ببينمت چته عزيزم ؟ چي شده ؟ باز شب شده تو ياده دردات افتادي ؟
و من مدتهاست كه تمام دردهاي ريز و درشت خودم را به فراموشي سپرده ام و به كابوسي گرفتار آمده ام كه خوابهاي شبانه ام راپر كرده و روزهايم را همچون آدمي كه اسير سرگيجه اي هماره است و مدام در هراس پرت شدن !
تو خيلي منو اذيت مي كني ، ميدوني ؟ آخه بي انصاف منم آدمم ، چرا بهم نگاه نمي كني ؟
و من كاسه صبرم لبريز شده است . تحملم به آخر رسيده از كشيدن اينهمه درد به تنهايي ، مي ترسم نگاهت كنم و تو از چشمهايم راز پنهان را بخواني و عاقبت بفهمي كه ترسيده ام و ديگر از ادامه دادن مي هراسم . بفهمي هيچ شبي را نخوابيده ام و ترسيده و گريسته ام. بفهمي كه زخم كهنه ي دلم دهان باز كرده و مرا چون اژدهايي مي بلعد.بفهمي در دلشوره ي واقعه ي ناگواري نشسته ام و همه ي توانم را از دست داده ام . بفهمي كه تمام وقتهايي را كه آنقدر مي گويم و مي خندم كه كلافه مي شوي ، مي گريخته ام . از واقعيتي كه پشت چشمان تو و من پنهان شده . از دردي كه يكبار ديگر به سراغم مي آيد و من حالا هم ناتوانتر از ده سال گذشته انگار نه انگار كه بزرگ شده ام و دهسال گذشته و قوي شده ام و قدرت درك دارم و ديگر در كنار دردهايم ، درد بزرگ بي منطقي بچه گانه را ندارم كه در خود بشكنم و دليلي هم براي آن همه درد نيابم .
من ميرم بخوابم ، تو هم ديگه بگير بخواب ، مگه نميخواي صبح بري سركار ؟ پاشو ديگه ، شب به خير
تو ميروي و فرياد مرا هرگز نمي شنوي كه مي گويم اگر بروي ؟ اگر تنهايم بگذاري ؟ چگونه تاب بياورم ؟ چگونه تحمل كنم ؟ فريادم را نمي شنوي كه مي گويم نمي فهمم هيچ دليلي نمي يابم و هيچ منطقي هم ندارم . تنها ميخواهم بماني . التماسم را نمي بيني
كه مي ترسم از ضربه اي ديگر. از تنها ماندني دوباره و هميشگي ، از فروريختن و شكستن.
مي ترسم و مي خواهم بماني ...

چهارشنبه 14 ارديبهشت 84

کامنت
Post a Comment