...

پروردگارا !
نگاه هیچ مخلوقی را
به چشمان سنگدلش عادت مده !
آمین !




10 آذر 83


آرام


زندگی را در پس
آیه های سیاهی دیدم .
اما
او گفت که با باران نازل شده است ...!



یکشنبه 8 آذر 83


حذف شد !!!


فریاد یک در گلو خاموش مانده یا یک فریاد در گلو خاموش مانده ...!


سکوتم
همچون سکوت قناری ای ست
که آوازش را از وی گرفته باشند.
کجاست فریاد رسی که دل به او بدهم ؟!


سه شنبه 3 آذر 83



روزمرگي


تنها طعم لبان تو بود
كه فرصتهاي مضطرب را كلافه مي كرد .


حالا
در اين گردش ساعت
هيچ نبوده ست انگار .
هيچ !


پنجشنبه 28 آبان ماه 83

روزي كه ميرفتم بارون ميومد .مث امروز ميبيني ؟ _


تنها برای دوستی که عمیقا دلتنگشم...


باران می بارد
و من به لحظه پروازم می اندیشم
در آن غروب ابری و مه آلود
به بوسه های پر شتاب و چشمان سیری ناپذیرمان
در پس شیشه های بخار آلود
و پس از آن سرمایی رخوتناک
و اشکهایی رو به انقراض .

حالا
به آسمان که نگاه می کنم
دریای سبز و خیس چشمان سرخ شده ات را می بینم
و دستانی دلواپس
که در تاریکی به دنبال رد اشکهایت میگشت.


شنبه 23 آبان ماه


فال قهوه


فنجون برعکس رو از رو نعلبکی برداشت و با دقت نگاه کرد . پوزخندی زد و گفت :(( وای چه خبره ، آخه این چه افکاریه که تو داری دختر ...)) و همینطور که فنجون رو ماهرانه لای انگشتای تپلش می چرخوند، ادامه داد :(( سخت نگیر دختر جون ، زندگی به خدا اونقدرام که تو فکر میکنی سخت نیست ، خود منم که همسن تو بودم ...)) با خودم فکر کردم بازم نصایح قبل از فال شازده خانوم شروع شد .
-((آره عزیزم میگفتم ، یه دشمن داری که هیکلش درشته ، چاقه ، نمی تونم مرد بودن یا زن بودنشو این تو تشخیص بدم ، اما خیلی بدخواهته ، تو خانواده هم هست ،یعنی تو فامیله، و همش دنبال اینه که هر جا کسی از تو تعریف میکنه ، یه جورایی زیرآبتو بزنه ...))
نمیدونم چی شد که یهو بی اختیار گفتم : تو نیستی ؟! چشای گرد شو که دوخت بهم ،فهمیدم گند زدم . با زور خندیدم و با اشاره به شکمش گفتم:آخه تو هم چاقی و هم فامیل من هستی !
همینجوری که بهم نگاه میکرد یهو دستشو گرفت به پهلوشو یه ناله دردناک و بلند زد و بلافاصله توضیح داد که چن وقته از درد کلیه نمی تونه بخوابه و حسابی اعصابش بهم ریخته و دیگه نمیتونه مث قدیما تمرکز کنه و این حاملگی هم شده قوز بالا قوز و...
شکایتاش که تموم شد باز نگاه کرد به ته فنجون . یهو گفت :(( آهان ، یه زنه که مث راسو می مونه . از این خیلی بترس دختر . خیلی ، دامنه دشمنیهاش ریشه تو گذشته ت داره یکی هست که چشم دیدن ترو نداره ...))
و من فکر کردم به همه زنهای چاق تو فامیل و پشتم تیر کشید .گفت :(( ولی خوشبختانه آب افتاده توش . یعنی اینکه اون هر چقدم که بخواد ترو خراب کنه ، باز هم حرفاش اثری نداره .تو اینقده خوب هستی که این چیزا فایده نداره عزیزم نگران نباش ولی حواستو جمع کن . خدا بیامرز باباتم همینجوری بود ...))
و همینجوری داشت میگفت و میگفت و من به زنداییم فکر میکردم که جلوی مامانم یه بار به یکی ازخواستگارام با تشر گفته بود واه ! حالا مگه این تحفه ست !!!
با صدای ناله بلندش باز به خودم اومدم ، دستشو گرفته بود به پهلوشو و لباشو بهم می فشرد. در عین حال هنوز نگاش به فنجون بود . یهو گفت :(( مرده شوره ترکیبشو ببرن . مث یه جغد شوم می مونه تو زندگیت سر داره و مواظبته . یه زن روباه صفته ، ازش باید بترسی .بهت حسودی میکنه و از شادی تو رنج میبره . ))
و من باز بی اختیار یاده زنداییم افتادم که چن وقت پیش با چه حیله گری و ترفندی نذاشته بود من به جشن عروسی یکی از فامیلا برم و بعدش تا چن ماه از اینکه چقدر بهشون خوش گذشته بود تعریف میکرد .
-(( تو فکرت آینده ت نامطمئنه . تو کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتی . اما خیلی زود یه جوونی))
سرشو بالا گرفت و لبخند زد و من فکر کردم بالاخره یه چیزه خوبم تو این فنجون دیده شد ...
(( یه جوون فرشته صفتی که صورت گشاده و بشاشی داره و خیلی هم خوبه میاد تو زندگیت . ))
فنجون رو چرخوند و گفت :(( جدایی هم نمی بینم . یه جوون ورزشکاره انگار .درشت و قد بلند هم هست . نمیدونم به هر حال زندگی خوبی داری .)) یهو اخماش رفت تو هم و چشم دوخت به یه نقطه از فنجون و گفت :(( اگه این زن شوم و مار صفت بزاره . اینو پیداش کن هر جوری که هست . پاشو از زندگیت ببر . باهاتون رفت و آمد داره .جلوت بهت میخنده اما پشت سرت...))
یهو باز پهلوشو فشار داد و با حرص گفت :(( آخخخ . خدا ازش نگذره . الهی من برات بمیرم . بایدم یه همچی دشمنی داشته باشی . اگه میدونستم کیه ))ومن باز به زنداییم فکر کردم که یه ماه پیش بعد مراسم دفاعیه نرگس ،سر ظهرخودشو دختراش نشستن تو ماشینشونو وبدون اینکه به من محل بزارن از کنارم رد شدن و رفتن . بعد هم به مامانم گفته بود که اصلا منو ندیده !!!
اون هنوز داشت از اون زن سیاه دل و حسودی که چشم دیدن من و مامانم نداره و مث مار یا جغد یا شایدم راسو میمونه میگفت که بلند شدم و گوشیه تلفن رو برداشتم و به خونه داییم زنگ زدم . : (( الو زندایی جان ، سلام ، حالتون چطوره ؟ تماس گرفتم که بگم من فردا شب نمیتونم بیام خونتون ببخشید . آخه یه مسافرت کاری واسم پیش اومده . باشه وقتی که برگشتم، ببخشیدا !))
و گوشیو گذاشتم و یه نفس راحت کشیدم .داشت فنجون رو میشست، گفت :(( کجا میخوای بری ؟)) گفتم : نمیدونم معلوم نیست . و بلند شدم و ازش تشکر کردم و برگشتم خونه. شب همش خوابه زنداییم دیدم که سرش شبیه جغد شده بود و دمش مث روباه و دنبالم کرده بود و مث مار بهم نیش میزد . صبح که شد تصمیم گرفتم پاشو برا همیشه از زندگیم ببرم .
حتی اگه برادر مهربونش قد بلند و ورزشکار بود و تازه گیها هم فهمیده بودم که عاشقمه !!!.


12 آبان 1383