من


سیمایی سودایی و سرگشته ،
سلاله اي نامانوس با سر و سامان
و دلي سرکش و کولي صفت


طرح تنديس تنهايي
از تبار توتستان ها،
صحراها...
.
.
.


خوب اگه اونجا نشستی و منتظری من برات یه حدیث پر سوز و گداز و پر اشک و آه از سرطان گرفتن و سرفه کردن ماهی ،از زجر کشیدن و مردنش ، از ریختن همه ی پولکهای طلایی ش، از رنگ و روی پریده و روح خسته و غرورش بگم ، داری وقتتو تلف می کنی .
اگه هم فکر می کنی الان زنجموره های منو می شنوی که آی جماعت ظالم ، آخه هر چی این جشنواره ها و مسابقه های کوفتی و یادبودهای لعنتی رو برگزار می کنین ، من داغ دلم تازه می شه ، دچار توهم شدی .
بیخودی خودتو درگیر این فکر و خیالهای خام نکن . چون من کاملا تو حاشیه م واصلا حالیم نیست چه خبره ... چه روزیه ... اینو تو کله ت فرو کن ، بی خیال بی خیالم ...
یه هفته س چشمامو بستم و عین خوابگردها راه میرم ، به تیترهای روزنامه ها و تلویزیون آشغال و بیلبوردها و پلاکاردهای مزخرف مغازه ها هم نگاه نمی کنم . همین جوری چشم بسته می مونم تا از روش رد بشم بالاخره ...اونروز هم می گذره و تموم می شه و شماها هم همتون یادتون می ره که واسه کی گل خریدین و دستاشو بوسیدین و به خودتون قول دادین از این به بعد به این وجود سراسر عشق عجیب و غریب و پر پیچ و خم و خارج از حد تحملتون ، احترام بگذارین و غرورشو و دوست داشتنشو جدی بگیرین...



در واقع فقط وقتایی که من می اوفتم اونجا و روحم هم میوفته کنارم این پدیده به وجود میاد . البته پدیده که نه . این مسئله یا اتفاق ...
میخواد وانمود کنه که من حال طبیعی ندارم . احتمالا یه جور مستی فزاینده و خارج از تمدن یقه مو گرفته . واسه همینم ، همون جوری که بی حال افتاده دستاشو می بره بالا و ساعتها راجع به اینکه همه ی دلشوره ها و اضطراب ها زاییده ی ذهن منه و اون این موضوع مهم و باورنکردنی رو بارها به انحای مختلف در من دریافته ، صحبت می کنه . .بعد صداشو به طرز مرموزی میاره پایین و به من میگه می دونه که توی ذهن من قصه هایی هست که روزگاری عرقم رو در می آورد ... میگه حسی اشباع شده از اعجاب و شگفتیه که باید بازسازیش کنم وگرنه حال منو بهم می زنه . من اینجور وقتا ، درست وقتی به اینجا می رسیم ، با همه ی تواناییم تنها به این فکر می کنم که فقط یه کم احساس امنیت لازم دارم تا سرنوشت نتونه منو تنبیه کنه ! همین
.

حالا ماه روشن من شب ها کد می زنه و روزها شنا می کنه ... اینقدر کد می زنه تا روز بشه و اینقدر شنا می کنه تا همه ی تنش پر از فلس بشه و دیگه نتونه ازون زیر در بیاد . شبها ماه میشه تو آسمون و روزها ماهی میشه تو همون استخر مربعی کوچیک که تازه گی ها کشف کرده اون سوراخ انتهایی تو عمق چهار متریش یه راست به اقیانوس میره، ولی همیشه هر وقت میرسه به لب اقیانوس، دیگه دیر شده و باید زودی برگرده تو آسمون .
خوب این سرنوشت محتوم اونه . کاریشم نمی شه کرد . حتی اگه سرما بخوره و از گلوش هیچی پایین نره بازم باید هم ماه روشن باشه هم ماهیه پولکیه رنگی غمگین تو آبهای عمیق که اقیانوس نیست .مگه اینکه من یه روز برم و گلوشو ببوسم . اونوقت شاید خلاص بشه !