جای خالی مهربانترین



هنوز آخرین فروغ شفق در آسمان است که به خانه میرسم . به خانه سرد و بیروحم . خسته و
دلتنگم و تو نیستی که مرا آنقدر در آغوشت بیفشاری تا نفسم بند بیاید و خستگیم از یاد برود .
دیگر زحمت خوردن چیزی هم که نیست .یکراست می روم و زیر پنجره همان جای همیشگیمان دراز
می کشم و به تو فکر میکنم . به مهربانیهایت ، به طنین صدای آرامت .
نمیدانم چقدر می گذرد . نیم خیز می شوم و سیگاری میگیرانم و به تو فکر میکنم...
زیر سیگاریم پر از ته سیگار می شود و تو نیستی که حتی یکبار هم که شده نگاه نگرانت را
به چشمان بیروح من بدوزی و ملتمسانه از من قول بگیری که این آخرین سیگار عمرم باشد .
می نشینم و برای فرار از این دلتنگی نوشته های پراکنده ام را دور خودم جمع میکنم و
شروع میکنم به نوشتن ، به تمام کردن نوشته های ناتمامم...

شب از نیمه گذشته است و من هنوز می نویسم . نوشتن که نه ، بهانه می گیرم . که پاییز آمده
است و من هنوز هیچ گل داوودی در خانه ندارم . که پاییز آمده است و گلدانهای من بی پناه
به فریب آفتاب دلخوش کرده اند . که پاییز آمده است و هنوز آن لانه کوچک پشت پنجره ، با
همان تنها تخم یاکریم کهنه و خاک گرفته ، خالی مانده است . که پاییز آمده است و تو نیستی .
هیچ کدامتان نیستید و من ...
صدای ترانه قدیمی در اتاقم می پیچد . " دخترم تو راحت جون منی ..."
صدایش را بلند میکنم از لج تو که می دانم هیچ وقت اجازه نمیدادی این ترانه را گوش دهم .
" دخترم هستی بابا دست توست "
بغضم می ترکد.میدانی که همیشه به اینجا که میرسد ، همه چیز ناگهان عقده می شود در روحم و من می بارم.آنقدر زار و بدبخت که دیگر صدایم در نمی آید. می بارم بدون آنکه از تو بترسم. که جلویم زانو بزنی.چشمان ابریت را از من بدزدی و تند تند با دستهایت اشکهایم را پاک کنی و وادارم کنی بغضم را فرو دهم و دیگر نگریم.و من با بغض در گلو خاموش مانده ام، بگویم دلم برایش تنگ می شود همیشه.و تو مهربانانه بگویی میدانم ، اما من که هستم ...
از دورها صدای اذان می آید.صبح شده است و من تمامی شب را بیدار مانده ام بی آنکه تو با موهای پریشانت آنجا، قامت خواب زده ات را به چهار چوب در بسپاری و مهربانی و دل نگرانیت را نثار من کنی و بگویی ، دیر است عزیز من،رنجور می شوی.و بعد سرم را در آغوشت بگیری و مرا تا قصر خوابها ، با نوازش کردن موهایم بدرقه کنی ...
میبینی بی تو به چه روزی افتاده ام؟ پرستوها همگی کوچ کرده اند و من نمیدانم چطوراین روزها
و شبها را تنهاتر از همیشه دوام می آورم ...



شنبه 11 مهر 1383

کامنت
Post a Comment