ته مانده ی هر چه که بود ...

طوفان که شروع شد ،
تو کجا بودی ؟
باور کن که بهار و ماه و ستاره و رویا و بوسه و هرچه که بود را ،
با خود برد ...
هر چه که بود ، حتی نهالک شاتوتم را .
حالا من مانده ام و
این ویرانه های خاطرات روزهای امید و صبح ...
آه !من چقدر خوشبخت بودم ، چقدر...
چه ساده در بوسه هایت تازه می شدم،
و در مهربانی دستهایت لحظه ها را زندگی میکردم .
چه مشتاق گیسوانم را دزدکی با لبانت قسمت می کردم .
یادت که می آید ؟!
من خوشبخترین بودم .
و افسوس که خوشبختی ام را
حس نکردی و مهربانیم را ندیدی ...
حالا می گویی چه ؟!
بنشینم و دل ببندم به ماهی که
قرار است در آسمانم طلوع کند ؟
یا به چشمک دروغین ستاره ای ؟
یا به خاطراتم ؟
تو فکر میکنی کدامیک ،
مرا به سوی ویرانی سوق نمی دهد ؟
انکار نمی کنم
که قصه گذشت ماه از ماهی کوچک بهانه گیرش
حالم را به هم می زند.
حتی دیگر تحمل هیچ شب و ستاره ای را هم ندارم .
فقط برایم دعا کن !
طوفان که همه چیز را با خود برد ،
این ته مانده ی هر چه که بود را هم ببرد ،
و راحتم کند ...

فروردين 83

کامنت
Post a Comment