Sunday, May 18, 2008
برای عزیزم نازلی، تا همیشه...
نوبت عاشقي !
دوباره يه چهارشنبهي ديگه و كنج خلوت كافه، دوباره من و تو كه نشستيم روبه روي هم، تو چشم هم زل زديم و تند تند به هم مي خنديم. دوباره كتاب و امضاي برسم يادبود و اضافه شدن يكي ديگه به كتابخونهي سراسر ياد بود من و تو. دوباره دود سيگار و قهوه و تاكيدمون روي لذتي كه از با هم بودن ميبريم. و دوباره دلمون كه ميدونه خسته شدیم. ازين كنج خلوت سمت چپ كافه. از اين لبخندها. اين قهوه و كتابها و اين تاكيدها. خسته شديم از همديگه و شهامت گفتنشو نداريم.
مث هميشه عصباني ميشي از اينكه جاي رژلب من روي لبه فنجون ميمونه. عصباني ميشي از اينكه ميخوام آخرين سيگار عمرم رو دود كنم، تنها آخرينشو. و من مث اين اواخر بهت نميگم كه تو اين چند ماهي كه با تو ميام اينجا چند نفر عاشقم شدن، من عاشق چند نفر شدم! دلم ميخواد بهت بگم، که چند نفر منتظر روزي هستن كه اين صندلي رو به روي من خالي بشه، بيان بشينن و بگن: « اگه خودكارتون نمينويسه، ميتونين از خودكار من استفاده كنين! »
تو چشات نگاه ميكنم، لبامو غنچه ميكنم و ابروهامو ميندازم بالا. ميدوني كه ميخوام يه چيزه مهم بگم. چشم ميدوزي به لبام. ميگم: « خودكاري كه بهم دادي داره تموم ميشه، چن روزه مجبورم دو ساعت ها كنم و تكونش بدم تا بتونم چن خط بنويسم ».
تو چشات نگاه ميكنم و ميدونم كه ميفهمي حالا ديگه نوبت يه خودكاره ديگهست...
دوباره يه چهارشنبهي ديگه و كنج خلوت كافه، دوباره من و تو كه نشستيم روبه روي هم، تو چشم هم زل زديم و تند تند به هم مي خنديم. دوباره كتاب و امضاي برسم يادبود و اضافه شدن يكي ديگه به كتابخونهي سراسر ياد بود من و تو. دوباره دود سيگار و قهوه و تاكيدمون روي لذتي كه از با هم بودن ميبريم. و دوباره دلمون كه ميدونه خسته شدیم. ازين كنج خلوت سمت چپ كافه. از اين لبخندها. اين قهوه و كتابها و اين تاكيدها. خسته شديم از همديگه و شهامت گفتنشو نداريم.
مث هميشه عصباني ميشي از اينكه جاي رژلب من روي لبه فنجون ميمونه. عصباني ميشي از اينكه ميخوام آخرين سيگار عمرم رو دود كنم، تنها آخرينشو. و من مث اين اواخر بهت نميگم كه تو اين چند ماهي كه با تو ميام اينجا چند نفر عاشقم شدن، من عاشق چند نفر شدم! دلم ميخواد بهت بگم، که چند نفر منتظر روزي هستن كه اين صندلي رو به روي من خالي بشه، بيان بشينن و بگن: « اگه خودكارتون نمينويسه، ميتونين از خودكار من استفاده كنين! »
تو چشات نگاه ميكنم، لبامو غنچه ميكنم و ابروهامو ميندازم بالا. ميدوني كه ميخوام يه چيزه مهم بگم. چشم ميدوزي به لبام. ميگم: « خودكاري كه بهم دادي داره تموم ميشه، چن روزه مجبورم دو ساعت ها كنم و تكونش بدم تا بتونم چن خط بنويسم ».
تو چشات نگاه ميكنم و ميدونم كه ميفهمي حالا ديگه نوبت يه خودكاره ديگهست...