1

زن نگاه نگران و عاشقش را به عقربه ها مي دوزد و آمدن مردش را دقيقه شماري ميكند.
چيزي به آمدنش نمانده و اين اضطراب زن را افزايش مي دهد .
سري به بچه ها ميزند .آنها هر سه شان خيلي وقت است كه به خواب رفته اند .
جلوي آينه مي نشيند و بار ديگر دستي به موهايش مي برد . نميداند چندمين بار
است كه موهايش را شانه ميزند اما باز هم چند تار زلفش را پريشان بر روي
گوش و گردنش رها مي كند . با صداي چرخش كليد از جا مي پرد و به استقبال
او مي رود. در تمام اين همه سال زندگي مشترك اين اولين باريست كه مردش را هفتاد و
پنج روز تمام در كنار خود نداشته ...بيقرار و عاشق دستانش را به دور گردن او حلقه
ميكند و مرد را با تمام وجود مي بوسد ...مرد ، زن را به آغوش ميگيرد و زمزمه ميكند
دير وقت است عزيزم خسته شده اي ! و بدون هيچ حرفي يا كلامي اضافه با او به اتاق
مشتركشان مي روند و ادامه شب را با مستي عشق مي گذرانند ...
و يادگار شكوفه هاي تازه عشقي كهنه را تا آخر عمرشان بر جاي مي گذارند .
يادگار شبي مست و سرشار از دلتنگي آغوش گرمشان را.


2

از من تا سپيده دمان راه زيادي نيست
امروز همراه آخرين جام به سلامتي خودم و ف و زادروزم
از غروب سيه فامي به نام عشق رهايي يافتم .
از اسارت شيطان . از اسارت انسانيت ظاهر و تازيانه هاي هيچ .
و اينك رها شده بي هيچ اضطراب و غم ياري شب تنهاييم را با جامهاي پي در پي
شادي و آزادي
پر ميكنم و
ستاره ها را بيتاب .
در انتظار سپيده دقيقه ها را مي شمارم ...
بدون هيچ نفرين و نفرتي .
تنها رهايي و بي تعلقي مطلق .
چونان كودكي تازه متولد شده !
تا سحر اين خواب بر من حرامست امشب...!


12 شهريور ماه 1383

کامنت
Post a Comment