وهم تب آلود

مرد تمام صورتش دندان می شود ، دندانهای زهر آلود و خونی .کمرم را میان
دستانش می گیرد و سعی میکند بگوید که چقدر مرا می خواهد ، از وحشت دندانهایم
قفل شده ، تلفن زنگ میزند ، مرد می خندد و می رود که تلفن را جواب دهد .
باید فرار می کردم . باید ...
به دنبال مرد بیرون می آیم . گوشی تلفن زنی ست در دستان مرد و مرد به او
مشغول است . چشمانم از دیدن این صحنه سیاهی میرود . دیگر ماندن را جایز
نمی دانم . پنجره را باز می کنم و جلوی چشمان خشمگین و هوس آلود مرد به
بیرون می پرم . یک ، دو ، سه طبقه ...باورم نمیشود چون پرکاهی به میان
آسمان و زمین بازیچه دست باد شده ام . طول میکشد تا به زمین برسم و میترسم
که مرد هم به دنبالم بیاید ...می ترسم و همینکه صدای خنده او را می شنوم
جیغ میزنم ...
پرستار کشیک سرنگ را در سرمم خالی می کند ، نبضم را می گیرد و میرود .
گرمم شده است . همه تنم در دردی مبهم می سوزد . سعی میکنم چیزی به یاد آورم
نمی توانم . هنوز گیجم .گیج گیج.
حتی نمیدانم چه شده . فکر میکنم شاید یکشب که از دست این کابوس لعنتی به ستوه
آمده ام ، هراسان از خواب پریده ام ، شیشه قرصهایم را بر داشته ام و بدون اینکه
به یاد آورم قبل از خواب هم خورده ام با حواس پرتی همه شان را بلعیده ام و بعد...
گلویم را لمس میکنم ، درد میکند و مدام سرفه میکنم . نمیدانم چند روز است اینجا
هستم . باز فکر میکنم. شاید هم طناب ضخیمی و صندلی لغزانی.
سرفه میکنم .همه بدنم درد میکند . ازین جسم لعنتی دردناک و خسته ، خسته شده ام .
شاید هم تیغ و شریانی در کار بوده !
نمیدانم . هرچه که بوده یا هر چه که هست هیچ چیز نمیدانم .
چشمانم سنگین می شود . باز خواب با بیرحمی به سراغم می آید . فریاد می زنم نمی خواهم
بخوابم . من میترسم ...اما قبل از اینکه صدایم به کسی برسد ، به زمین افتاده ام و
او بالای سر من است . لااقل دیگر چهره اش مرا نمی ترساند اما چشمهایش هنوز .
دستم را میگیرد و بلندم میکند و میخندد و من هر چه جیغ میزنم بیدار نمی شوم و او همچنان
به من میخندد .
پرستار لعنتی باز مقدار آرام بخشهایش را زیاد کرده ...و میدانم که اینبار کارم تمام است !


دوشنبه 23 شهریور 83

کامنت
Post a Comment