Saturday, September 25, 2004
یک دلتنگی ساده و دور!
گمان مبر
که ندانستم می خواستی تا فرصت هست مرا سیر نگاه کنی.
که ندانستم دیگر چشمهای محصور شده قاب عکس کودکیهامان
کفاف تنهاییت را نمی داد .
که عاشق رویاهایم بودی و لرزش پلکهایم .
که حتی یک پاسخ ساده و کودکانه را از تو دریغ داشتم ...
حالا می بینی که چقدر زمان گذشته،
یادگار سالهای دور کودکی!
رویاهایم در شبهای گرم تابستان یکی یکی ذوب شدند
و تو هم عاشق کابوسهایم که نیستی .
پس دیگر چه اهمیتی دارد
که بدانم هنوز هم میان بازوهای شبهای مست پاییز
مرا می جویی ...
شنبه 4 مهر 183
گمان مبر
که ندانستم می خواستی تا فرصت هست مرا سیر نگاه کنی.
که ندانستم دیگر چشمهای محصور شده قاب عکس کودکیهامان
کفاف تنهاییت را نمی داد .
که عاشق رویاهایم بودی و لرزش پلکهایم .
که حتی یک پاسخ ساده و کودکانه را از تو دریغ داشتم ...
حالا می بینی که چقدر زمان گذشته،
یادگار سالهای دور کودکی!
رویاهایم در شبهای گرم تابستان یکی یکی ذوب شدند
و تو هم عاشق کابوسهایم که نیستی .
پس دیگر چه اهمیتی دارد
که بدانم هنوز هم میان بازوهای شبهای مست پاییز
مرا می جویی ...
شنبه 4 مهر 183
کامنت
Post a Comment
Post a Comment