تگرگ و برف و بارون ...!

نشسته بالا سرمو گیر داده باید یه چیزی بنویسی . دیگه شورشو درآورده . از بس پاهاشو رو هوا تکون داد حالم بد شد . سرم که خوب گیج رفت گفت آهان حالا وقتشه . میگم وقته چیه باز . میگه باید یه چیزی بنویسی . خودکار گرفتم تو دستم یادم نبود چپ دست بودم یا راست دست . میگم من چپ دستم یا راست دستم .؟ میگه فرقی نداره با هر کدوم که بیشتر نوشتنت میاد .
بدجوری گیر داده خلاصه . بهش گفتم بزار اول یه فال بگیرم . ورقامو چیدم و شروع کردم برای بیستمین بار تو این دو سه شبه فال گرفتن . در نمیاد که در نمیاد همشم تقصیر این آس پیک . اصلا با من سر لج داره . از حرصم سیگارمو رو آس پیک می تکونم و دوباره فال میگیرم. اما بازم در نمیاد . اینبارم تقصیر دو لوی خشته . هنوز نشسته اون بالا و داره غش غش میخنده . میگه پیشگویی فایده نداره . باید منتظر بمونی .میگم آخه انتظارش جهنم دلهره شوچیکار کنم . دلشوره ش . ترسیدنش. لرزیدنش ...بازم میخنده و میگه نگو که از داشتن این احساسها تعجب کردی که از خنده می میرم . درمونده بهش گفتم حوصله مو داری سر میبری .خوب هرچیزی وقتی داره دیگه .میدونی چیه تو اصلا هیچی حالیت نیست . تازه خیلی وقتا هم بهم حسودی میکنی . واسه همینه دیگه . از حرصته که اینقدر منو اذیت میکنی .اخماش رفت توهمو هیچی نگفت. دلم براش سوخت . فهمیدم که حتی اگه حسودی هم کنه حق داره . خیلی تنهاست . خیلی خیلی ...
یه سیگار براش روشن کردم و دادم دستش . گفتم تو باید شرایط منو درک کنی مگه نه ؟ اگه خیر سرت بهم کمک نمیکنی با اینهمه ادعات حداقل آزارم ندی . مگه نه ؟تو باید اینجور مواقع دور و بر من پیدات نشه . اگه نمیخوای باهام همدردی کنی یا کمکم کنی نباید سر به سر من بزاری
تو باید بدونی که هر وقت حوصله خندیدن داشته باشم به شوخیهات میخندم . باید بفهمی که من الان حوصله ندارم . باید بدونی الان دارم از قسمت سر بالایی زندگی رد میشم و حسابی خستم .
باید بدونی که نفسم بریده . خوب میدونم تقصیره این سیگاره لعنتیه ولی چیکار کنم .تو نباید ...
یهو پرید وسط حرفم گفت ببخشید خدا جونم که من نمیدونم باید چیکار کنم و چیکار نکنم و شما به من دارین گوشزد میکنین ... از لحنش خندم گرفت . همینکه خندیدم . گفت هی دیدی بالاخره خندیدی . گفتم میشه خودت بهم بگی چه گناهی به درگاهت کردم که گیرت افتادم ؟آخه خدام اینقده مسخره میشه ؟ بابا یکمی جدی باش . همینطور که میخندید گفت بیا اینم تگرگ و برف و بارون که باهم خواسته بودی . اون شبی که مست بودی حالیت نبود چی میخوای .حالا باز بگو من خدای بدی هستمو به فکر تو نیستم . دیگه از خنده هاش خندم میگرفت . گفتم تو دیوونه ای . گفت د اگه دیوونه نبودم که تورو خلق نمیکردم !!! بعدم روزنامه رو برداشت و گفت بیخیال نوشتن شو اصلا نخواستیم . بیا بشین اینجا با هم جدول حل کنیم ...!


یکشنبه 20 دی ماه 1383

پی نوشت : یعنی باید تولد تورو هم تبریک بگم ؟

کامنت
Post a Comment