قسم می خورم که صداشونو می شنیدم. یکیشون می گفت : "چنان مرا می بویی انگار که می خواهی تمام وجودم را به درون خود استشمام کنی ". و اون یکی در حالیکه بوسه های پی در پی و هیجان عشق از نفس انداخته بودش می گفت : "جای من درون وجود توست عزیزم . ما از مدتها پیشتر روحهایمان در هم آمیخته بود..."
و من در یک عصر دلگیر ابری بدون بارون در حالیکه سرد و پر از الكتريسته ي ساكن بودم ،چشامو كه از حسرت عشق اونا لبريز بود ، دوختم بهشون و فکر کردم تو تموم دنیا نمی تونم موجوداتی عاشقتر از این دوتا پیدا کنم و هیچ چیزی شاعرانه تر از آمیختگی عاشقانه و صمیمانه ی روح و جسم اونا نیست ...دو تا حلزون عاشق !





يك معاشقه ي نا متعارف
اين رمز گونه ترين تعريفي ست كه مي توانم داشته باشم ، براي حسي كه دقيقاً در گذر تمام لحظه هاي بي دليل خواستن و نبودنت ، بند بند وجودم را كش مي دهد ...
حسرتي كه تنها به اين شبهاي ساكت و خنك و ابري و پر درد ارديبهشت مي آيد و بس.
حسرت يك معاشقه ي غير متعارف ، همانند معاشقه ي قدمهاي استوار تو و سنگفرش خيس كوچه هاي تاريك.
قطره هاي سبك و خنك باران و زبري گونه هاي داغ و برجسته ات
عطر خنياگر گلهاي ريز بنفش و مشام كودك و عاشقت...
حسرتي كه مرا به ياد دستان غريبت مي اندازد وقتي به سياهي گيسوانم چنگ مي اندازي و مرا تا مرز ويراني سوق مي دهي .
آخ كه چقدر اين ويراني را به تمام ساختن ها و از نو ساختن ها ترجيح مي دهم ...ويراني در آغوش طهوراي تو ، با آن بوي مدهوش كننده اش كه به من فرصت مست شدن را هم نمي دهد حتي ،
حيراني ، سالها قبل از رسيدن هرم الكل به درون رگهاي كبودم...
مي بيني چطور براي تعريف تمام اين حس هاي غير متعارف، واژه هاي همه ي قرن ها را به كار گرفته ام؟ واژه هايي آرام و عاشق كه با ملايمت آواي سازت تناسب داشته باشند...
يك معاشقه ي نامتعارف كه مرا سرشار از كودكي و عشق كند ، سرشار از ميل مبهم و غريب هزار پاره شدن روح در كالبد ، كه به پاي معاشقه ي آرام و تند سر انگشتان كشيده ات و تن دردمند سيمهاي تار برسد ، كه چشمانم اجازه بيابند به حد كافي به جنون برسند كه بي بهانه ، ببارند . تا تو سازت را كنار بگذاري و انگشتانت را به چشمهايم بكشي و نگذاري خاطرات از سياه مردمكهايم چكه كند ، تا بذر سياه چشمهايم گم نشود در پشت ململ تيره ي اشكهايي كه مي بارند بر تقدير مثل شاهتوت هاي كال و زردم !اين تقدير رنگ پريده و نامطمئن كه هنوز هم درست نمي داند شبگرد كوچه هاي سرگشتگي ، سالهاي عمر كوتاه عاشقي را پاي كدام ديوار بيرحم از دست داد كه دستهايم اين چنين در حسرت سوزان نوازش هميشگي خشك شده اند .
حسرت نامتعارف ويران شدن در آغوشت تا وقتي كه ستاره ها براي آخرين روشنايي رنگ پريده ي مهتاب بگريند...
...