Wednesday, April 13, 2011

برایِ نوشتنِ چند خط عاشقانهی ناقابل
در بطنِ این زندگیِ ناامن،
خجلت زدهام.
زمانهی آشفتهایست عزیزِ من
باور کن
که عشقِ ما،
تنها حکایتِ شگفتانگیزِ این روزهاست...
ببین
خوشبختی دیگر چیزی دورتر از آغوش تو نیست
وقتی دنیا ویران میشود
و من تمام توانم به کشیدن ِآه و
سر خم کردن بر روی شانههایت میرود،
که خوبیِ تمامِ هَستی
تنها همین دستهای توست.
همه میدانند
سر و سودای ِاین دلِ بیقرارِ مانده در پریشانیِ بهار
تنها
تویی
جانِ من.
باور کن
میرسد روزگاری
که عشق ما
تنها رویای شگفتانگیز در دنیاست...
بیست و چهارم فروردین نود
کامنت
# مهیای بس عزیز،
بسیار زیبا، روان و نافذ تا اعماق بود...
کمکاری نکن بسرای نازنین.
مصطفا : 9:10 PM
# باور کن
که عشقِ ما،
تنها حکایتِ شگفتانگیزِ این روزهاست...
آدم رو مبهوت می کنه، جمله قوی و کوبنده ایه
: 10:28 PM
# می رسد روزگاری
که عشق ما
تنها واقعیت جهان می شود...
مهرناز : 10:15 PM
# چقدر زیبا و عمیق نوشتی
کلی لذت بردم
ممنونم
:)
: 3:52 PM
Post a Comment
# مهیای بس عزیز،
بسیار زیبا، روان و نافذ تا اعماق بود...
کمکاری نکن بسرای نازنین.
مصطفا : 9:10 PM
# باور کن
که عشقِ ما،
تنها حکایتِ شگفتانگیزِ این روزهاست...
آدم رو مبهوت می کنه، جمله قوی و کوبنده ایه
: 10:28 PM
# می رسد روزگاری
که عشق ما
تنها واقعیت جهان می شود...
مهرناز : 10:15 PM
# چقدر زیبا و عمیق نوشتی
کلی لذت بردم
ممنونم
:)
: 3:52 PM
Post a Comment