ميل مبهم غرق شدن



آه !
دريا
در دورهاي خواب سبزش
برهنه
مرا فرا مي خواند...





چهارشنبه 9 مهر 1383


یک دلتنگی ساده و دور!


گمان مبر
که ندانستم می خواستی تا فرصت هست مرا سیر نگاه کنی.
که ندانستم دیگر چشمهای محصور شده قاب عکس کودکیهامان
کفاف تنهاییت را نمی داد .
که عاشق رویاهایم بودی و لرزش پلکهایم .
که حتی یک پاسخ ساده و کودکانه را از تو دریغ داشتم ...
حالا می بینی که چقدر زمان گذشته،
یادگار سالهای دور کودکی!
رویاهایم در شبهای گرم تابستان یکی یکی ذوب شدند
و تو هم عاشق کابوسهایم که نیستی .
پس دیگر چه اهمیتی دارد
که بدانم هنوز هم میان بازوهای شبهای مست پاییز
مرا می جویی ...


شنبه 4 مهر 183


برايم نوشته :

می دانم دلتنگی... دلتنگ خودت... دلتنگ آن ثانیه ها که انتظار در آن برایت کشنده ترین احساس روی زمین بود... دلتنگ آن لحظه ها که فکر جدائی برایت بی رحم ترین تصور ممکن بود... اما نازنینم خوشحالم که رها شدی... که دیگر آن دخترک رنجور که شیار اشک های خشک شده اش روی گونه های سرخ اش مانده نیستی... خوشحالم که دیگر بی تاب نیستی... و برای گریز از تهی بودن روزهای طولانی و کشدارت در خود مچاله نمی شوی... باشد که هرگز دلت این گونه از اعماق جان تنگ نشود... باشد که این نوشته اولین نشان عهد و آخرین نشان دلتنگی باشد...

قلب مهربان و قلم آرامش را در اينجا نظاره گر باشيد

و خواندن كتاب اگر شيطان سخن بگويد را كه مجموعه شعر گونه هاي زيباي پدرام رضايي زاده
است و به تازگي توسط نشر آرويج منتشر شده ، به همتون توصيه ميكنم . اميدوارم غرق شدن در
سطرهاي ايشون رو از دست ندين ..


وهم تب آلود

مرد تمام صورتش دندان می شود ، دندانهای زهر آلود و خونی .کمرم را میان
دستانش می گیرد و سعی میکند بگوید که چقدر مرا می خواهد ، از وحشت دندانهایم
قفل شده ، تلفن زنگ میزند ، مرد می خندد و می رود که تلفن را جواب دهد .
باید فرار می کردم . باید ...
به دنبال مرد بیرون می آیم . گوشی تلفن زنی ست در دستان مرد و مرد به او
مشغول است . چشمانم از دیدن این صحنه سیاهی میرود . دیگر ماندن را جایز
نمی دانم . پنجره را باز می کنم و جلوی چشمان خشمگین و هوس آلود مرد به
بیرون می پرم . یک ، دو ، سه طبقه ...باورم نمیشود چون پرکاهی به میان
آسمان و زمین بازیچه دست باد شده ام . طول میکشد تا به زمین برسم و میترسم
که مرد هم به دنبالم بیاید ...می ترسم و همینکه صدای خنده او را می شنوم
جیغ میزنم ...
پرستار کشیک سرنگ را در سرمم خالی می کند ، نبضم را می گیرد و میرود .
گرمم شده است . همه تنم در دردی مبهم می سوزد . سعی میکنم چیزی به یاد آورم
نمی توانم . هنوز گیجم .گیج گیج.
حتی نمیدانم چه شده . فکر میکنم شاید یکشب که از دست این کابوس لعنتی به ستوه
آمده ام ، هراسان از خواب پریده ام ، شیشه قرصهایم را بر داشته ام و بدون اینکه
به یاد آورم قبل از خواب هم خورده ام با حواس پرتی همه شان را بلعیده ام و بعد...
گلویم را لمس میکنم ، درد میکند و مدام سرفه میکنم . نمیدانم چند روز است اینجا
هستم . باز فکر میکنم. شاید هم طناب ضخیمی و صندلی لغزانی.
سرفه میکنم .همه بدنم درد میکند . ازین جسم لعنتی دردناک و خسته ، خسته شده ام .
شاید هم تیغ و شریانی در کار بوده !
نمیدانم . هرچه که بوده یا هر چه که هست هیچ چیز نمیدانم .
چشمانم سنگین می شود . باز خواب با بیرحمی به سراغم می آید . فریاد می زنم نمی خواهم
بخوابم . من میترسم ...اما قبل از اینکه صدایم به کسی برسد ، به زمین افتاده ام و
او بالای سر من است . لااقل دیگر چهره اش مرا نمی ترساند اما چشمهایش هنوز .
دستم را میگیرد و بلندم میکند و میخندد و من هر چه جیغ میزنم بیدار نمی شوم و او همچنان
به من میخندد .
پرستار لعنتی باز مقدار آرام بخشهایش را زیاد کرده ...و میدانم که اینبار کارم تمام است !


دوشنبه 23 شهریور 83


1

زن نگاه نگران و عاشقش را به عقربه ها مي دوزد و آمدن مردش را دقيقه شماري ميكند.
چيزي به آمدنش نمانده و اين اضطراب زن را افزايش مي دهد .
سري به بچه ها ميزند .آنها هر سه شان خيلي وقت است كه به خواب رفته اند .
جلوي آينه مي نشيند و بار ديگر دستي به موهايش مي برد . نميداند چندمين بار
است كه موهايش را شانه ميزند اما باز هم چند تار زلفش را پريشان بر روي
گوش و گردنش رها مي كند . با صداي چرخش كليد از جا مي پرد و به استقبال
او مي رود. در تمام اين همه سال زندگي مشترك اين اولين باريست كه مردش را هفتاد و
پنج روز تمام در كنار خود نداشته ...بيقرار و عاشق دستانش را به دور گردن او حلقه
ميكند و مرد را با تمام وجود مي بوسد ...مرد ، زن را به آغوش ميگيرد و زمزمه ميكند
دير وقت است عزيزم خسته شده اي ! و بدون هيچ حرفي يا كلامي اضافه با او به اتاق
مشتركشان مي روند و ادامه شب را با مستي عشق مي گذرانند ...
و يادگار شكوفه هاي تازه عشقي كهنه را تا آخر عمرشان بر جاي مي گذارند .
يادگار شبي مست و سرشار از دلتنگي آغوش گرمشان را.


2

از من تا سپيده دمان راه زيادي نيست
امروز همراه آخرين جام به سلامتي خودم و ف و زادروزم
از غروب سيه فامي به نام عشق رهايي يافتم .
از اسارت شيطان . از اسارت انسانيت ظاهر و تازيانه هاي هيچ .
و اينك رها شده بي هيچ اضطراب و غم ياري شب تنهاييم را با جامهاي پي در پي
شادي و آزادي
پر ميكنم و
ستاره ها را بيتاب .
در انتظار سپيده دقيقه ها را مي شمارم ...
بدون هيچ نفرين و نفرتي .
تنها رهايي و بي تعلقي مطلق .
چونان كودكي تازه متولد شده !
تا سحر اين خواب بر من حرامست امشب...!


12 شهريور ماه 1383