نه پای رفتن داریم،‏
نه نای ماندن.‏

روحهایمان
سوار بر باد
در عرشه‌ی کشتی‌ها
از بندری به بندر دیگر،‏
سفر می‌کنند و عاشق می‌شوند...‏

جسمهایمان ولی
فرسوده و پوسیده
بی هیچ عزم استواری
در انزوای مطلق
عشق را
- همچون آرامش بیرون از خواب-
از یاد برده‌اند...‏


مرداد90




آنقدر شکننده شده‌ایم،‏
که تنها تکرار یک نت ساده،‏
زخم اضطراب را در ما تازه می‌کند.‏

ناتوان
لبهایمان پرچ می‌شود.‏
دست وپا می‌زنیم،‏
غرق می‌شویم
و می‌میریم،‏
در رنج روزی که تمام نمی‌شود.‌‏

اینگونه ست که هزارانمان
تنها در خشونت یک نت ساده
- که چند بار تکرار می‌شود -
قربانی می‌شویم
هزار
بار...‌‏



تیرماه 90







برایِ نوشتنِ چند خط عاشقانه‌ی ناقابل
در بطنِ این زندگیِ ناامن،
خجلت‌ زده‌ام.

زمانه‌ی آشفته‌ایست عزیزِ من
باور کن
که عشقِ ما،
تنها حکایتِ شگفت‌انگیزِ این روزهاست...

ببین
خوشبختی دیگر چیزی دورتر از آغوش تو نیست
وقتی دنیا ویران می‌شود
و من تمام توانم به کشیدن ِآه و
سر خم کردن بر روی شانه‌هایت می‌رود،
که خوبیِ تمامِ هَستی
تنها همین دستهای توست.

همه می‌دانند
سر و سودای ِاین دلِ بی‌قرارِ مانده در پریشانیِ بهار
تنها
تویی
جانِ من.

باور کن
می‌رسد روزگاری
که عشق ما
تنها رویای شگفت‌انگیز در دنیاست...



بیست و چهارم فروردین نود






طلوع


تمام می‌‌شود
دوران خشکسالی‌مان،
دیگر
خدایان هم
توان خط و نشان کشیدن ندارند.
برای
وعده‌‌های توخالی طوبی و تهدید تکفیر هم
تمنایی نیست.

تمام می‌‌شود
این تباهی و تحقیر و تاریکی
این تابستان تلخ و تشنگی
این ترس تحریم و رنج تدریجی.

حالا
ماییم و این تن‌های به هم تنیده‌مان، تسلیم آزادی.
ماییم و این تب و تاب پرطراوت رهایی.

تمام می‌شود این عطش،
تا
با
را
ن
برسد...


شهریور 88





سیاه

و این شب‌ها
همیشه‌ترین ظلمتِ بی‌زوال‌مان.
خرخره‌‌های سکوت
اسیرِ خشمِ وحشیِ خفاشانِ خون‌آشام،
قامتِ درختان
خمیده بر خونابه‌های بغض.

و این روز‌ها
بی حضورترین زمانِ حزن‌آلودمان.
خشکیده خون‌مان بر زخمِ خواستن،
ماسیده چشم‌مان به آزادی.

اینک اما،
در آزادیِ خویش مرا سهمی بخش،
قطره‌ی خونی یا
زهرخندِ تازیانه‌ای،
تا نماند خاری
به خانه‌ی خورشید...

تیر 88


برای ندا وهمه ی قربانیان این سالهای سیاه
و برای اینکه هرگز از خاطرمان نرود خرداد85 و86 و خرداد 88 را



از یاد مبر،

وقتی را، که به قربانگاه‌مان بردند

و تن‌های بارور معصومیت‌مان را، به خواب سنگ سپردند.


دستانمان را قنوت‌وار به سوی خود گرفتند

تا آیه‌های کفرآلود عشق مقدس را،

از خطوط زخمی آن بیرون بکشند.


بگو به نام که قربانی‌مان کردند

که قوچی از آسمان فرود نیامد ؟


از یاد مبر، هرگز...


نیاز

مرا
پرستش کن
آنچنان که می‌پرستم ترا.
که در برابرت بی‌طاقت و بی‌قرارم.


اردیبهشت 88


بی‌کلام


از تو گفتن را
سانسور می‌کنم
از ترس شور‌چشمان.

همین ساده‌ی رویش‌ت در لبخندم
توجیه تمام سکوت‌ها.




فروردین 88


این یک شعر نیست


سالها پیش
یک همچین روزی،
وقتی هنوز دوازده ساله بودم
مادرم
به خاطر جبر زمانه
با تقسیم سلولی
پدرم شد،
ومن هیچوقت یتیم نبودم






پ.ن: پدر یادت گرامی اما مادر عاشقتم



روزمره‌گی


با خنده‌هایم
آفتاب را به رگهایت می‌بخشم
روشن کن تمامی تیره‌گی‌ها را.
*
نیروی عشق تو را کرانه‌ای نیست
هر صبح زاده می‌شوم از عشق،
در گهواره‌ی سینه‌ات.
*
بر لبانت
آهنگ موزون زندگی‌ست
لالایی‌ها را در من زنده می‌کنی...




دی 87



هـراس



چشمانت
تاوان تاریخ است
و
قلبت
در آستانه‌ی هر تپش،
مردد میان لرزش دستانت و لغزش لبانت،
مسخ و خاموش،
تنها آن دوزخ داغ و وحشی را طلب می‌کند،
که خدایانت
تو را از آن منع کرده‌اند.

و این شراره‌‌های خواهش است
که در زخم خوابهایت رخنه می‌کنند
و تو
هر صبح،
خسته
بر بستر
آن را حاشا می‌کنی...


شهریور 87



عـشق




زلزله ی مهیبی بود در دلم،

رگهایم زیر آوار مانده اند.


حالا

نگاهت را که از من بگیری،

دَلَمه می بندد

خونم ...




تیرماه 87